چشمبندی نکردهام اگر بگویم هرکسی یک روز میمیرد. اتفاق خیلی سادهای است که البته ممکن است شکلهای پیچیدهای به خود بگیرد. میشود کسی یک روز صبح دیگر پیدا نشود، میشود کسی از روی همین پلهای که شاید لحظهای پیش تو از روی آن گذشتهای افتاده باشد و رفته باشد، میشود کسی غرق شده باشد، به مرضی مرده باشد، حتی دقمرگ شده باشد.
حتی ممکن است کسی مثل قهرمان داستانی که یادم نیست راه بیفتد و دنبال این بگردد که چطور میتواند کسی را به جای خودش بکشد تا مرده به حسابش بیاورند. میشود حتی شیوهاش را انتخاب کرد، هرچند حادثه تلخی است اما این هم نوعی دیگر است. میشود کسی جایی، هر جا در راه هدفی یا خواستهای آرمانی بمیرد، گرچه هدفها با هم فرق میکنند اما اینها همهشان مرگ هستند.
مرگ همین جاست، توی هوایی که استنشاق میکنیم، توی همین آبی است که مینوشیم. کمی که فکر میکنی، میفهمی که اصلاً تولد هم همان مرگ است نه به خاطر آنکه میگویند تولد مرگ مرحله جنینی است برای ورود به حیات، نه همین که به دنیا میآییم شمارش معکوس مرگمان آغاز میشود. فکر میکنیم، بزرگ میشویم، تحصیل میکنیم و خیلی چیزهای دیگر اما خیلی دیر میفهمیم که هر ثانیه به مرگ بیشتر نزدیک میشویم.
فکر میکنیم که حرف زدن از مرگ یا فکر کردن به آن افسردهمان میکند، یا مثلاً این کار آدمهای افسرده شبهروانی است پس به آن فکر نمیکنیم و به دیگران میگوییم که بهتر است به آن فکر نکنند، بدون اینکه بفهمیم ارزش این لحظه به آن است که ثانیهای دیگر وجود ندارد.
نوجوان که بودم، یک روز صفحهای از مجلهای را میخواندم که درباره مرگ بود. پدرم سر رسید و وقتی چشمش به آن صفحه افتاد، گفت که دیگر حق ندارم آن مجله را بخوانم. نمیدانم از چه میترسید، اما ترسش به من راه نیافت، گرچه من هم از مرگ میترسیدم. نمیشود فراموشش کرد، فایدهای ندارد. یاد دن خوان میافتم که یک روز به کارلوس کاستاندا گفت: «دستت را موازی با زمین باز کن. مرگ فقط همین قدر با تو فاصله دارد. نمیبینیاش اما همان جا نشسته است.»
چاک شلداینر (Chuck Schuldiner) (1002 – ۷۶۹۱) وقتی فقط پانزده سالش بود با چند دوست هممدرسهای یک گروه هویمتال تشکیل داد. با اینکه سنی نداشت، از همان روزها میخواست موسیقیای بنوازد که حرفی تازه برای گفتن داشته باشد. آن روزها کسی اهمیتی برای کار چاک قائل نبود. مورد تمسخر دیگران قرار میگرفت و بدون حمایت مادرش حتی نمیتوانست یک دموی ساده ضبط کند. این قاعده زندگی نوابغ است؛ دورهای رکود و بعد ناگهان نام او مثل توفان همه جا میپیچد.
در مورد چاک هم همین اتفاق افتاد، بهسرعت رشد کرد و از گروههای پیش از خودش جلو زد. او به اسطوره هویمتال تبدیل شد. چاک نام گروهش را Death گذاشته بود و اشعار او تیرگی، رازآلودگی و تلخی مرگ را بهخوبی در خود داشت. چاک چنان پیشرفت کرد و آنقدر در آثارش نوآوری به خرج داد که این ژانر تازه موسیقی هویمتال را که البته چاک مبدع آن نبود به نام گروه او Death Metal نامیدند.
این سبکی بود که در اوایل دهه هشتاد از دل شاخه دیگر هویمتال یعنی ثرشمتال (Thrash Metal) بیرون آمد. آهنگها کماکان خشن و بسیار قوی بودند که اشعار روایی یا داستانگون در آنها شنیده میشد. این اشعار بر پایه فرم رایج ترانهها یعنی verse – chorus نبودند و موضوعات و موتیفهای گستردهای را در خود داشتند. آهنگها در این سبک معمولاً با ریتمهای خشن گیتار پیکزدنهای سریع و دارای نیرویی پویا بودند. حتی بعضی گروهها نوعی سبعیت را به این موسیقی اضافه کردند.
خوانندههای دثمتال به جای خواندن به شیوه سنتی، با صدایی زیر و تغییر شکل یافته مابین جیغ، ناله و غریدن کلمات را ادا میکنند. با همه اینها آنچه دثمتال را تبدیل به موسیقی میکند که نمیتوان از شنیدنش صرفنظر کرد، سولوهای بدیع، قوی و زیبایی است که میتوان آنها را جزء بااحساسترین نغمههای موسیقی به حساب آورد و البته چاک شلداینر، استاد نواختن چنین سولوهایی بود.
موضوع شعرهای این سبک هم مانند دیگر اشعار راک و متال درباره نابسامانیهای موجود در جهان معاصر است منتها تمهای نهیلیستی و تمرکز روی موضوع مرگ با بیانی مخوف و افکاری فلسفی و البته بسیار تیره باعث شده است تا این سبک را دثمتال بنامند.
جهانی که چاک در اشعارش خلق میکند، جهانی است در حال پایان، با مردمانی بیمار و زمینهایی سوخته. جهانی که ما را به یاد شهرهای طاعونزده قرون وسطی یا جهان نابودشده مخلوق کوین کاستنر در فیلم پستچی میاندازد. جهانی ویران که مردمانش به خاطر تکهای لباس یا پارهای نان گلوی یکدیگر را میدرند. این جهان البته به فیلم پستچی بسیار شبیهتر است، چه همانند آن مردمی را نشان میدهد که اگرچه صاحب تمدنهایی عظیم و تکنولوژی و دانشی بسیار پیشرفته بودهاند، وحشیتر و خونخوارتر و دیوانهتر از مردم قرون وسطی جلوه میکنند.
چاک همه جهان را به این ترتیب در حال زوال و مرگ مییابد و اگرچه مرگ به عنوان معمایی طبیعی او را بسیار به خود مشغول کرده است اما مرگ روان آدمی بیشتر به چشم او میآید. درندهخویی و نامهربانی که او در آهنگ Leprosy به جذامی تشبیه میکند که در حال نابود کردن ذات بشریت است.
به علاوه او یکیک عادات و خویهای بد آدمی را به چالش میکشد و همواره آینهای در برابر آدمی نگه میدارد تا هیچگاه نتواند پشت انبوه نقابهایش پنهان شود و چهره واقعی خویش را فراموش کند. انسانی که همانند آنچه چاک در ترانه The Philosopher میگوید خود را همهچیزدان میداند، در حالی که از خود نیز خبر ندارد.
so you preach about how I’m supposed to be,
yet you don’t you know your own sexuality
lies feed your judgment of others
Behold how the blinds lead each other
the philosopher
you know so much about nothing at all
تو مرا موعظه میکنی که چگونه باشم
در حالی که هنوز عادتهایت را نمیشناسی
دروغها قضاوت تو را درباره امور میسازند
ببین چگونه کوری عصاکش کوری دیگر شده است
فیلسوف
تو درباره هیچچیز، هیچ نمیدانی.
مرگ زودهنگام، از چاک اسطورهای مضاعف ساخت. او نام Death را بر خود داشت. از مرگ حرف میزد و به مدت دو سال مرگ را در قالب تودهای سرطانی در سرش با خود حمل میکرد و دقیقاً در همان دو سال مجموعهای از بهترین آثارش را ارائه داد. او گرچه مرگ را رازی نامکشوف میدانست اما نگاهی روشن به دور از ترس به آن داشت.
Death is oh so stronge
what you cannot predict
Is how long you’ll exist
open casket
life will never be the some
Death can never be explained
it’s their time to go beyond
Empty feeling, when they’re gone
مرگ بسیار ناشناخته است
آنچه نمیتوانی پیشبینی کنی
این است که چقدر زنده خواهی بود
جعبه را باز کن
زندگی تا ابد اینگونه نخواهد بود
مرگ هرگز قابل توصیف نیست
این زمانی است که آنها به آنسوی میروند
احساسی خالی است، وقتی که آنها میروند.
حمیده پازوکی
منبع:روزنامه شرق
Related posts:
- درباره «استیوی ری وان»
- نگاهی به آلبومها و ویژگیهای گروه پرآوازه پلیس
- نگاهی به آلبومها و فعالیتهای مارک نوفلر، گرداننده گروه پرآوازه دایر استریتز
- درباره آلبرت کینگ : سلطان چپ دست
- دربارهی زندگی و آثار تام ویتس
- درباره «چاک بری»
- درباره ویلی دیکسون : مسافر آزاد
- بازگشت گروه اسطورهای Return to Forever به همراه چیک کوریا
- Quiet Boom گروه راک ایرانی
- جان ویلیامز و گروه sky