پاکودلوسیا از خود مى گوید :روزهایى بود که مردمان فلامنکو براى بیان احساسات ریز و درشتشان به حرکات و آواز فلامنکو روى مى آوردند. من هم در چنین محیطى به دنیا آمدم و کم کم قد کشیدم و بزرگ شدم.

 

۲۱ دسامبر ۱۹۴۷ بود که به دنیا آمدم. مادرم لوسیا گومز زن سختکوش و خانه دارى نمونه بود. پدرم هم آنتونیو سانچز، استثنایى بود. آن روزها مثل همه کارگرهاى سابق دوره جنگ هاى داخلى اسپانیا، براى ساختن زندگى اش لباس مى فروخت و گیتار مى زد. تازه عادت داشت در مراسم عروسى باندوریا۱ پدرم سرپرست یک خانواده فقیر پرجمعیت بود! آدم عجیبى بود.

ذاتاً دوست داشت کسانى را که عاشق موسیقى بودند حمایت کند. دلش مى خواست به پسرانش نوازندگى گیتار یاد بدهد که آن روزها البته کارى بى معنى و بى فایده بود. رامون و پپه هر کدام از بهترین آوازخوان ها شدند.

آنتونیو براى اینکه زبان یاد بگیرد از زیر ساز زدن در رفت و من هم که از ۶ سالگى چسبیدم به یادگیرى گیتار. یک جورهایى گیتار شد رابط کلامى من و پدر. من همه چیز را به پدرم مدیونم. وقتى بچه بودم مجبورم مى کرد ساز بزنم.

 

درست وقتى که ظرفیت و گنجایش تصمیم گیرى براى آینده ات را ندارى، وقتى که نمى دانى در زندگى مى خواهى چى کار کنى، این زمانى است که کسى باید تو را هل بدهد، راه را به تو نشان دهد. این همان کارى است که پدرم کرد.

آن روزها نمى توانست من را مدرسه بفرستد چون در خانه پولى نبود. مجبور بودم کار کنم و پول دربیاورم. چون به مدرسه نرفته ام مشکلاتى هم دارم اما خب، عادت کرده ام. فرصت هایى پیش مى آید و من متاسفم چرا فرهیخته نیستم، چرا فصاحت ندارم، به روز نیستم.

اما وقتى سن و سالى از تو مى گذرد، عادت مى کنى. آره به بودن و پذیرفتن آنچه که هستى. وقتى جوانى مى خواهى به نوعى سوپرمن باشى و البته این حس منجر به بروز مشکلات و ترس ها و یاس هایى هم مى شود.

 

اما گرسنگى همیشه انگیزه اى قوى براى بارور کردن کمال است. من این را به تجربه یاد گرفته ام. بسیارى از هنرمندان اغراق مى کنند که گرسنه، هنرمند نیست و نخواهد بود. اما من معتقدم آدم زمانى که چیزهایى به دست مى آورد باید از گرسنگى سپاسگزار باشد.

چون اگر با یک شکم پر به دنیا بیایى، انگیزه هاى کمترى دارى! اولین بار که به روى صحنه رفتم، ۱۳ سالم بود. اولین بار بود که به شمال آمریکا سفر مى کردم آن هم با گروه اسپانیایى باله کلاسیک خوزه گرکو.

سومین گیتارنوازشان بودم. در آمریکا با سابیکاس و ماریو اسکودرو روبه رو شدم. به من توصیه کردند سبک خودم را پیدا کنم. براى من که بچه بودم سبک نقطه شروع نبود بلکه یک جور درآمد بود. وقتى انگشتانم را روى گیتار مى گذاشتم، آن را پر از انگشتان دیگر هنرمندان مى دیدم.

از همه بیشتر نینو ریکاردو درخشان ترین گیتار نواز آن دوران را حس مى کردم. نینو دوست خیلى نزدیک پدرم بود. سابیکاس همیشه مى گفت در ایالات متحده نسبت به اسپانیا، مخاطب گیتار فلامنکو بیشتر است.

 

در آمریکا مردم درک موسیقایى خوبى دارند و بسیارى از جوان ها به فلامنکو علاقه مندند اما در اسپانیاست که مردم واقعاً موسیقى فلامنکو را «مى فهمند».

سابیکاس سال ۹۰ مرد. به نظرم دوستى تنها کسى است که هیچ نیازى به توضیح ندارد. بعد از مرگش بود که در آلبوم زریاب یک تارانتاس را به یاد او جا دادم. کولى ها مى گویند پنج قرن است که فلامنکو را ابداع کردند.

این حرف به این معنى نیست آنهایى که کولى نیستند شایستگى ندارند. کسى که در تماس با کولى هاست و با آنها بزرگ مى شود، معمولاً خیلى خوب از آب درمى آید. درست مثل آنتونیو شاکن، ال نینو ریکاردو و خیلى هاى دیگر. نه این میراث کسى نیست.

میراث متعلق به کسى است که از وقتى به دنیا مى آید آن را بسازد. موسیقى فلامنکو هم مثل این است.اما مردم فلامنکو در کل آدم هاى دگمى هستند. بد هم نیست. تازه چیز خوبى هم مى تواند باشد حالا هر چند که تحول کندتر صورت خواهد گرفت. من با اصالتگراها موافق نیستم. آنها اجازه نمى دهند مردم آن طورى که مى خواهند بخوانند و حرکت کنند. به هرحال هر کسى باید کارى را که دوست دارد، بکند. بیشتر که فکر مى کنم مى بینم همه چیز مى تواند موثر باشد به شرطى که بدانى هر چیز را چه طور بارز کنى.

 

براى بعضى آدم ها موسیقى پیچیده ترین راه براى بیان ساده ترین چیزهاست. براى بقیه هم راه بسیار ساده اى است براى بیان چیزهاى پیچیده!

خیلى وقت ها اما تخیل حرف اول را مى زند.عقل سلیم تا زمانى که وابسته به ظرفیت روشنفکرى شماست، محدود است. تخیل اما هیچ محدودیتى ندارد. گاهى تخیل با این عقل سلیم در تضاد است. بعضى وقت ها افسوس مى خورم که چرا موسیقى را نمى فهمم.

درست مثل درک نکردن علوم عقلى و ریاضیات است. با این همه، نفهمیدن تو را وامى دارد تا بالاتر پرواز کنى یا دست کم به پرواز درت مى آورد و در جایى که عقل نمى تواند سیطره اى داشته باشد، این تخیل است که تو را سرپا نگه مى دارد. تخیلى که به همه چیز چنگ مى زند و سنت یکى از آنهاست.

 

تو سنت را با یک دست چنگ مى زنى و با دست دیگرت مى خراشى و مى کاوى. خیلى مهم است که سنت را از دست ندهى چون که ضرورت و پایه و اساس همه چى در آن است. با سنت هر کجا که بخواهى مى توانى فرار کنى و بروى. اما ترک این ریشه یعنى بى هویتى.

عطر و رایحه و شکوه و طعم فلامنکو آنجاست. به اعتقاد من فلامنکو مهمترین فرهنگ اسپانیا نیست. اما با این همه به گونه اى معرف فرهنگ اسپانیا در اروپاست؛ حتى اگر بعضى از آدم ها اینچنین جهانى شدنى را دوست نداشته باشند.

فلامنکو متعلق به اندلس است. ربطى به باسک و گالیسى و کاتالان ها ندارد. خب، حدس مى زنم آنها دوست ندارند در خارج از اسپانیا به نام فلامنکو شناخته شوند. اما اندلس بخش مهمى از اسپانیاست.

فلامنکو، موسیقى افسانه اى است. از نظر حسى قوى است و ریتم خاص خودش را دارد که در کمتر فولکلور اروپایى مى شود نظیرش را پیدا کرد. خیلى از جوان ها به کنسرت هاى من مى آیند. فلامنکو موسیقى شاخصى است و بسیارى از کسانى که شاید فلامنکو را دوست ندارند به دلایل دیگرى به کنسرت هاى من مى آیند به خاطر تکنیک گیتارنوازى، به خاطر ریتم ها، به خاطر کنجکاوى…

paco22 پاكودلوسيا از خود مى گويدپاکودلوسیاى حقیقى، موزیسین، کسى که روى صحنه مى نشیند و ساز مى زند، اول فرانسیسکو سانچز و بعد پاکودلوسیاست. آدمى که ماسک مى زند و با خیلى چیزها شرطى مى شود، یک موزیسین اصیل نیست.

 

پشت صحنه باید آگاه باشى، در تلویزیون ظاهر بشوى، مصاحبه کنى و خنده به لب داشته باشى تا مردم فکر نکنند دیوانه اى! سعى کردم تا پاکودلوسیا و فرانسیسکو سانچز تا جایى که ممکن است به هم نزدیک باشند، البته همیشه هم موفق نشده ام. حالا یا به خاطر حرفه اى است که انتخاب کرده ام یا به خاطر پیشامدهاى زندگى اما هنرمند آرزو دارد فهمیده شود، ارتباط برقرار کند و ثابت کند که حقیقت را دوست دارد. نمى دانم تا چه حد مى شود افکار عمومى را صیقل داد.

 

اما… خب، حقیقت دارد. شاید موفقیت نوعى صیقل زدن افکار عمومى باشد. به هر حال یک هنرمند باید به خودش وفادار باشد. باید خودش را دوست داشته باشد، باور کند. چون ناخودآگاه، خود درونش را منعکس مى کند. مردم هم همین «خود» را مى بینند و مى شناسند.

مردم مى گویند به جاى اینکه جهانى باشى اول باید بومى باشىمن به این معتقدم. اگر فقط به این فکر کنى که دیگران چه مى خواهند بگویند، دیوانه مى شوى. گم مى شوى. عملاً انتقادها بى حاصل اند چون تو، خودت منتقد خودت هستى. اگر خوب ساز نزنى و انتقاد مثبت باشد یا برعکس، دیگر براى منتقدها احترام قائل نیستى. در موارد خیلى کمى است که نقد، حتى اگر مثبت نباشد، مى تواند سازنده باشد. وقتى ۱۷ سالم بود نیویورک تایمز توبیخم کرد.

اما حقیقتى را گفته بود که از آن تاثیر گرفتم. معمولاً منتقدها چیزهاى خیلى زیبا و شاعرانه اى مى نویسند. همیشه درباره من چیزهاى خیلى خوبى مى گویند ولى درباره چرایى قضیه هیچ توضیحى نمى دهند!

در ژاپن منتقدان جدى تر و علمى تر و سختگیرترند. با وجود همه این ستایش ها، انگیزه محرک اصلى است و آدم را به فکر مى اندازد تا کارى بکند.

 

زندگى درون یک جامعه و درون یک سیستم مثل بازى مى ماند. در این سیستم پول مى گوید که تو برده اى. هر کس پول به دست مى آورد تا کارى را که دوست دارد، بکند. در مقام یک هنرمند، پول تنها به تو اعتبار کارى مى دهد. فقط همین … پول که به هنرمند حس نمى دهد. آدم باید بفهمد چه طورى به پول ارزش ببخشد وگرنه خیلى راحت به دام زیاده خواهى و پول دوستى مى افتد.

خیلى خطرناک است که آدم به اینجا برسد. اما آدم ذاتاً یک شخصیت دارد. فرق نمى کند که چه کار بکنیم. یک دوچرخه سوار شاید یک هنرمند باشد و یک خواننده فلامنکو شاید روحیه یک پهلوان را داشته باشد. ما همه یک حس مشترک داریم. و خنده و گریه و ناراحتى، تنها کنش هاى متفاوت ما هستند.

من به این اعتقاد ندارم که هنرمندى شغل است. برچسب ها را دوست ندارم. این واقعیت که من گیتاریستم هیچ عنوانى بهم نمى دهد، چون تا وقتى به کار مى آید که من کار کنم. هنر در نوع بشر ذاتى است. آدم مى تواند هنر را به هر نحوى توصیف کند. با نقاشى، نوشتن یا نواختن.

خیلى از آدم ها به اسم هنرمند مشغول به کارند و هرگز هم هنرمند نخواهند شد. بقیه، در کنار هنرمند بودن، در کارهاى هنرى هم فعالیت دارند. شاید تکنیکى هم نداشته باشند اما مى دانند چرا این کار را مى کنند و خوب بلدند اجراى خوبى داشته باشند. خیلى از فلامنکونوازان هستند که مدت ها ساز مى زنند اما یک دفعه یک چیز با کیفیت خلق مى کنند و حس یک نابغه را دارند.

این مسئله در مسابقات گاوبازى هم اتفاق مى افتد. گاوبازهایى هستند مثل رافائل دپائولا یا کورو رومرو که حتى وقتى تکنیک استادانه اى هم ندارند باز هم هنرمندهاى بزرگى اند. من هیچ وقت نخواستم نفر اول باشم و هرگز هم تلاش نکردم تا جلوتر از دیگران بدوم. به سادگى در این راه قدم زدم و حتى سوار ماشین هاى لوکس هم نشدم!! زمان از آدم جلوتر مى رود. تو پیرتر مى شوى، انرژى ات را از دست مى دهى، تخیل و شعورت از پا درمى آید و فراتر اینکه، انگیزه هایت کمتر مى شوند.

در حال حاضر فقط براى حفظ پرستیژى که دارم کار مى کنم. تنها انگیزه ام هم دیدن یکى تو دنیاست که بگوید از وقتى کارهاى من را شنیده، زندگى اش عوض شده و فقط به خاطر من یاد گرفته چه طورى گیتار بزند.

مترجم:نازلی حقانی پرست
منبع:روزنامه شرق

این مطلب را به اشتراک بگذارید:
cloob پاكودلوسيا از خود مى گويد viwio پاكودلوسيا از خود مى گويد twitter پاكودلوسيا از خود مى گويد facebook پاكودلوسيا از خود مى گويد google buzz پاكودلوسيا از خود مى گويد google پاكودلوسيا از خود مى گويد digg پاكودلوسيا از خود مى گويد yahoo پاكودلوسيا از خود مى گويد

هیچ مطلب مرتبطی وجود ندارد