«پل دیوید هیوسون» (Paul David Hewson) ملقب به «بونو» (Bono) متولد ۱۹۶۰ در دوبلین، اصلیترین عضو گروه U2 است. گروهی که در مراسم اهدای جوایز گرمی امسال توانست ۵ جایزه از آن خود کند.
موفقیتهای بونو در سالهای ۲۰۰۵ و ۲۰۰۶ کم نیست، او که بهغیر از فعالیت در زمینهی موسیقی بهواسطهی فعالیتهای سیاسی – اجتماعی بشردوستانهاش نیز شناخته شدهاست، چندی پیش از سوی مجلهی تایمز لقب مرد سال ۲۰۰۵ را بههمراه «بیل گیتس» و همسرش «ملیندا» کسب کرد.
نام او همچنین در کنار نام «باب گلداف» – سازماندهندهی مجموعهکنسرتهای بشردوستانهای که در سال گذشته با نام Live 8 برگزار شد – در میان فهرست نامزدهای دریافت جایزهی صلح نوبل در سال جاری دیده میشود. او پیشتر نیز در سال ۲۰۰۳ نامزد دریافت این جایزه شده بود.
این گفتو گو را یان ونر(Jann Wenner) برای نسخهی آلمانیزبان مجلهی رولینگاستون انجام داده است. ونر معتقد است، کسانی که به کنسرتهای U2 رفته باشند، میدانند که بونو در داستان تعریف کردن چقدر مهارت دارد. او بیان شیوا و جذابی دارد و در خلوت دو نفرهمان نیز مثل همیشه شوخطبع، گرم و صمیمی است. داستان بونو و گروهش تاریخی ۲۹ ساله دارد. دورهای پر از فراز و نشیب هنری و سیاسی. او که از سوی روزنامهی نیویورکتایمز ملقب به کشور – نفر (Man-State) شده است، معمولاً حرفهای جالب و قابلتوجهی میزند.
U2 چطور شکل گرفت؟
سال ۱۹۷۶ بود. هنوز مدرسه میرفتم. اوضاع درسیام افتضاح بود. عصبی بودم. از آنطرف در خانه با ۲ مرد گردنکلفت زندگی میکردم. همهی دوستان اطرافم خوشحال و موفق بودند. همهشان از من باهوشتر بودند. احساس بدی داشتم. ملودیها در سرم میچرخید. وقتی در کلیسا یا باشگاه با یک پیانو برخورد میکردم، دلم میخواست آن ملودی را در بیاورم ولی نمیتوانستم. فقط با اینکه صدای کلیدهای پیانو اینقدر طنین دارند کیف میکردم. تا اینکه یک روز یادداشتی را بر روی تابلوی اعلانات کلیسا دیدم. جوانی ۱۴ ساله که درام (Drum) مینواخت (من آنموقع ۱۶ سال داشتم) علاقهمند به تشکیل یک گروه موسیقی بود و بهدنبال نفرات گروهش میگشت. دوستم «رگی مانوئل» (Reggie Manuel) تشویقم کرد تا به محلی که در آگهی درج شده بود بروم. با موتورسیکلتش به آنجا رفتیم، یعنی منزل لری مولن. لری در آشپزخانهی کوچکی مجموعهی درام خودش را برپا کرده بود.
چند تا جوان دیگر هم آنجا بودند. «دیو ایوانس» (Dave Evans) که آنزمان ۱۵ ساله بود و بیشتر شبیه کرم بود و برادرش «دیک» (Dick) که یک گیتار دستساز داشت نیز حضور داشتند. لری شروع به نواختن کرد و صداهایی درآورد که هوش از سرم پرید. اج هم آکوردهایی را با گیتار برقی مینواخت که تا آن زمان نشنیده بودم. کمکم بچههای محل دور و بر خانه جمع شدند و از پنجره بهداخل نگاه میکردند. همه شان لری را میشناختند و میدانستند که ساز میزند. او هم که به این ماجرا عادت داشت خیلی خونسرد بیرون رفت و با شلنگ آب همه را خیس و متفرق کرد. ماجرا همینطوری شروع شد. آنهم درست در زمانی که از نظر روحی شرایط بدی داشتم. افسرده بودم و حتی نمیدانستم که آیا دوست دارم به زندگی ادامه بدهم یا نه.
در سپتامبر ۱۹۸۵ به اتفاق همسرت به اتیوپی سفر کردی. این سفر چه تاثیری بر تو داشت؟
بعد از کنسرت «لایو اید» (Live Aid)
ما بشدت علاقه داشتیم تا در لایو اید حضور داشته باشیم. دلمان میخواست در جریان جهانی مقابله با ظلم و حمایت از برابری نقشی داشته باشیم. ولی بعد از سفر به اتیوپی احساس کردم که بهغیر از گیتار الکتریک، ابزارهای دیگری نیز برای عوض کردن دنیا وجود دارد. این سفر به من هشدار داد تا غره و خود بزرگبین نشوم. درست است که موسیقی ما به ابعاد معنوی انسانیت توجه زیادی داشت، ولی بالاخره هر آدمی ریشههای منیت را در خود دارد. نارسیسم را همهی ما داریم و اگر مجال بیابد بالفعل میشود.
وقتی تصویرت را بر روی مجله چاپ میکنند، مردم تو را مثل بت میپرستند و باید قوی باشی که در دام شهرت نیفتی. این سفر خیلی چیزها را برایم روشن کرد. بعد از این سفر بود که احساس کردم باید خیلی چیزها را تغییر بدهیم و باید ابتدا از خودمان شروع کنیم. باید با شر مقابله کرد و بعد شرارت را در جهان از بین برد. خیلی تاسفبار است که یکسوم مردم دنیا سیر نیستند. هزاران نفر از گرسنگی میمیرند. در این شرایط چطور میتوان منیت داشت؟
دیگر چه دستآوردی داشتی؟
برخورد نزدیک با مشکلاتی که در بارهاش شعار میدادیم تجربهی عجیبی بود. من و همسرم در یک یتیمخانه کار میکردیم. شبها هم در یک چادر میخوابیدیم. همهی اینها در یک کمپ قرار داشت که با سیمخاردار محاطفت میشد. صبحها که بیدار میشدیم میدیدیم که صدها مهاجر جدید با پای پیاده به کمپ آمدهاند تا در امان باشند و غذایی برای خوردن پیدا کنند. یادم میآید وقتی لایو اید برگزار شد، ۲۵۰ میلیون دلار اعانه جمعآوری کرده بودیم. آنقدر خوشحال بودیم که فکر کردیم مشکل آفریقا حل شده است. ولی بعد فهمیدیم که آفریقاییها حداقل هر هفته به چنین پولی نیاز دارند تا فقط بدهیهایشان به غرب را بازپرداخت کنند! دیدیم که مشکل فقر نیست بلکه مساوات است که جوامع غربی از زمان دعوایشان با کمونیسم از آفریقا گرفته بودند.
کارتان در این کمپ چه بود؟
به بچهها راه و روش زنده ماندن یاد میدادیم. اصول اولیهی زندگی را با کمک موسیقی بهشان تعلیم میدادیم. حتی موضوعات بهظاهر سادهای مثل نخوردن دانههای خام گندم. بچههای اتیوپی بهخاطر گشنگی همهچیز میخوردند، حتی خام… و خیلی از بچهها فقط بهخاطر عدم تعلیم مناسب تلف میشدند. به آنها یاد میدادیم بهجای خوردن دانهی گندم، آنرا بکارند تا خرمن بیشتری بهدست آورند. آموزش بهداشت میدادیم و از این قبیل کارها… بچهها اسم مرا «خانم ریشو» گذاشته بودند. چون گوشواره داشتم!
آیا این سفر دیدگاههایت را تغییر داد؟
مسلماً. آدم همیشه به خودش اطمینان میدهد که این صحنهها را دیگر فراموش نخواهد کرد. ولی باز فراموش میکند. وقتی به زندگی روزمرهات باز میگردی، مشغلههایت مجال فکر کردن را از تو میگیرد. اعتراف میکنم که کار با U2 متناوباً ما را از این جریانات دور میکند، اما همیشه احساسی در گوشهی فکرم این تجربه را به من یادآوری میکند و مطمئن هستم که روزی میتوانم در حل ریشهای این مساله نقشی داشته باشم. هیچوقت صحنهای را که یک مرد میانسال به سراغم آمد فراموش نمیکنم. او تمنا میکرد که فرزندش را با خودم ببرم، چون اگر آنجا بماند خواهد مرد. انسان باید چقدر دردمند باشد که پارهی تنش را ببخشد. هنوز به خودم نهیب میزنم که چرا گفتم «نه».
در لابلای اجرای کنسرتها، معمولاً زیاد حرف میزنی. مثل کشیشها موعظه میکنی. گاهی اوقات آدم فکر میکند به میتینگهای «مارتین لوترکینگ» رفته است. نمیترسی که حوصلهی مردم را سر ببری؟
گاهی اوقات حالم از خودم بهم میخورد. نمیتوانم جلوی این دهان صاحبمرده را بگیرم. ولی از طرف دیگر فکر هم نمیکنم که برای مردم کسالتآور باشد. ما همیشه بر روی صحنه کارها و حرفهای تازهای داریم. بههر حال ما امروزه با نسلی جدید طرف هستیم که فقط بهخاطر موسیقی با ما ارتباط ندارند. حرکتهای ما بر علیه تروریسم و جنگ و فقر نیز برای آنها اهمیت دارد… و صحنهی کنسرت بهترین محل برای این تبادل افکار بهصورت مستقیم است. ما در دنیایی پر از نژاد پرستی زندگی میکنیم. پس وظیفه داریم در هر شرایطی که امکان دارد این مسایل را یادآوری کنیم و مطمئن هستم که مردم هم موافقاند.
فکر نمیکنی با این زباندرازیها، سرت را به باد بدهی؟
نه. ولی خیلی وقتها میترسم. مثلاً در سال ۱۹۹۸ در استادیوم معروف «سانتیاگو» پایتخت شیلی کنسرتی داشتیم که تمام بلیتهایش فروخته شده بود. ما از تمامی بازماندگان قربانیان کودتای شیلی دعوت کرده بودیم که بهصورت رایگان از کنسرتمان دیدن کنند. در بخشی از برنامه چند خانم مسن را که فرزندانشان در زمان کودتای نظامی مفقود شده بودند بهروی صحنه دعوت کردم. پشت میکروفون خطاب به پینوشه گفتم «این مادرها تنها انتظاری که از تو دارند این است که بگویی استخوانهای دلبندانشان را کجا قایم کردی؟» ناگهان بچهها با اشاره بهمن گفتند که «گند زدی!» بهفاصلهی چند لحظه بعد از این صحبت، کلیهی مامورین انتظامات و پلیس که مسوولیت نظم و امنیت کنسرت را بر عهده داشتند، بی سر و صدا و به دستور مافوقهای خود استادیوم را ترک کردند و محل برگزاری را به امان خدا رها کردند.
ما ماندیم و دهها هزار بازدید کننده و بدون نیروی انتظامی! بخصوص وقتی دیدیم که بخشی نسبتاً عمده از استادیوم هم جزو طرفداران رژیم هستند، حسابی ترسیدیم! طرفداران رژیم نیز تا دیدند اوضاع مساعد است شروع به هو کردن ما کردند و با شعار «گرینگو (اجنبی) برگرد به خانهات» و با بطری از ما پذیرایی کردند. نمیدانم چه شد که آنروز در استادیوم بین موافقین و مخالفین درگیری خاصی ایجاد نشد و ما هم زنده ماندیم.
از سپتامبر ۲۰۰۱، نیویورک به خانهی دوم تو تبدیل شد. در روز آن واقعه کجا بودی؟
در ونیز. همزمان با برخورد اولین هواپیما، با پسرم و یکی از دوستانم در کوچه پسکوچههای ونیز گم شده بودیم. خیلی عجیب است. از صبح همان روز که بیدار شدم، احساس دلشورهی بدی داشتم. آسیبپذیری آمریکاییها در این روز بالاخره باعث شد تا آنها نیز بفهمند که آسیبپذیری یعنی چه. دردی را که مردم هر روز در نقاط مختلف دنیا تحمل میکنند و برای آمریکاییها تنها در حد چند خط خبر خلاصه میشد. آسیبپذیری آمریکا از آنروز بخصوص برای جهانیان هم نمایان شد. امروز که صحنههای بعد از طوفان نیواورلئان را میبینیم انگار در موزامبیک هستیم. روزهای مصونیت آمریکا بهعنوان جزیرهای دستنیافتنی تمام شد.
یکماه بعد از این واقعه در «مدیسون اسکوئر گاردن» (Madison Square Garden) اجرا داشتید.
بله. آن کنسرت یکی از غیرمعمولترین رویدادهای زندگیام بود. وقتی قطعه «جایی که خیابانهایش نام ندارند» را خواندیم جمعیت آنچنان گریه میکردند که بر روی صحنه شنیده میشد. این قطعه را برای نیویورک خوانده بودیم و اگر خاطرتان باشد برای ضبط ویدیو کلیپ آن نیز در پشتبامی در مرکز نیویورک اجرا داشتیم که با دخالت پلیس تعطیل شد. به خاطر دارم که قبل از این رویداد، بسیاری از آمریکاییها ما را یک سری بچه ایرلندی میدانستند که حرفهای بزرگتر از دهانشان میزنند.
ایرلندیهایی که اجداد خودشان به آمریکا مهاجرت کرده بودند و حالا برای ما زباندرازی میکنند. اما بعد از واقعهی ۱۱ سپتامبر، خود آمریکاییها نیز به همان سوالاتی برخورد کردند که ما سالها آنها را میپرسیدیم. آمریکا در میان ۲۰ کشور ثروتمند دنیا رتبهی آخر را دارد و فقر در آن کم نیست. اما دولتمردانش با ایدههای به ظاهر انساندوستانه در همهجای دنیا جنگ و آشوب به راه میاندازند. هدف این کنسرت یادآوری به سیاستمداران آمریکا بود تا از دشمنان خود دوست درست کنند، نه اینکه آنها را آنقدر آزار بدهند تا نهایت وارد جنگ با آنان شوند. دوران پلیس دنیا بودن به سر آمده
اگر با جرج بوش پشت یک میز بنشینی چه احساسی خواهی داشت؟
از این اتفاق ترسی ندارم. من از سیاستمداران و رهبران حکومتی هراسی ندارم. آنها باید از ما بترسند برای اینکه از امثال ما رای جمع کردهاند و باید جواب پس بدهند. اگر چنین فرصتی برایم پیش بیاید به نمایندگی آنهایی که این مجال را بهدست نیاوردهاند با او صحبت خواهم کرد.
چرا دربارهی جنگ عراق واکنشی نشان نمیدهید؟
اگرچه نظراتم را رو در رو به تونی بلر و جرج بوش گفتهام، اما در این رابطه دارم دانسته مسامحه میکنم. فعلاً تمام تلاشم را معطوف این کردهام که پولهایی را که انگلستان و کنگرهی آمریکا برای کمک به آفریقا اختصاص دادهاند از آنان بگیرم و بهدرستی برای آفریقاییها خرج کنم. برای اینکه این فرصت را از دست ندهم، جبههی دیگری را باز نکرهام. بالاخره دیگرانی نیز هستند که در آن جبهه مبارزه میکنند. با احترامی که برای عراقیها و مصائبشان قایلم اما ترجیح میدهم در حد توانم کار کنم.
از اینکه حرفهایت را در این رابطه نمی زنی، اذیت نمیشوی؟
معلوم است که میشوم. ولی چه کنم؟ نمیتوانم همهی مشکلات دنیا را حل کنم. مگر شما الان نگران کسی که شاید درست در همین لحظه در اندونزی زیر چماق پلیس بمیرد هستید؟ آدم باید واقعبین هم باشد.
شایعه بود که بزودی برای دریافت جایزهی صلح نوبل کاندیدا میشوی.
نه بابا. چه کسی به یک ستارهی راک جایزه صلح میدهد؟ البته افتخار بزرگی است، ولی خیلیها هستند که استحقاقشان بیشتر از امثال ماست.
مدیر برنامه هایت پال مکگینس مدعی است که وظیفهی یک هنرمند بیان مشکلات است نه حل کردن آنها.
خیلی موافق نیستم. نسل فعلی هنرمندان اگرچه نمیتوانند همه مشکلات را حل کنند، ولی این توان را دارند تا فقر شدید را از بین ببرند. تاکید میکنم: فقر شدید نه فقر بهطور عام. فقری که بهنظر من فقر احمقانهای است. مثل بچههایی که بهخاطر سوء تغذیه میمیرند. ما باید سیاستمداران را وادار کنیم که پولهایشان را در این راه خرج کنند. تا کنون ۲ میلیون نفر در آمریکا و ۳۰ میلیون در کل جهان، طومار «فقر را به زبالهدان تاریخ بیاندازید» را امضا کردهاند. این رقم تا سال ۲۰۰۸ به ۵ میلیون نفر در آمریکا خواهد رسید. یعنی جمعیتی حتی بیشتر از «اتحادیهی ملی اسلحهداران آمریکا». این میتواند ابزار و اسلحهی بسیار قویتری باشد.
بهعنوان یک هنرمند فکر میکنی که تحقق این کار از وظایف تو بهشمار میرود؟
گاهی آرزو میکنم که ایکاش این مسایل جزو دغدغههای ما نمیبود و مثل بچه آدم میرفتیم به استودیو و موسیقیمان را ضبط میکردیم. اما جایگاهی که ما الان داریم به من این اجازه را نمیدهد که فقط به خودمان فکر کنم. هر چه باشد با همین جایگاهی که بهظاهر از کار شخصیمان بهدست آوردیم، میلیونها شنونده و هوادار داریم. نمیتوان گفت که برای دلمان کار میکنیم. اگر آنها را بهعنوان سرمایهی خود داری، پس باید به آنها متعهد هم باشی. شرایط ما را در موقعیتی قرار داده که هم مشکلات را میبینیم و هم دستمان به راه حلها میرسد. پس نمیتوانیم راهمان را کج کنیم و از کنارش بگذریم.
واکنش همقطارانت در گروه چیست؟
آنها در ابتدا خیلی نگران بودند و پیشبینی میکردند که با این جهتگیری بتدریج مخاطبانمان را از دست بدهیم، اما خوشبختانه نهتنها اینطور نشد بلکه هواداران قبلی وفادارتر شدند و جمعیت زیادی نیز طی این سالها به آنها اضافه شدند.
U2 بدون بونو امکانپذیر است؟
البته قرار نیست چنین اتفاقی بیفتد، ولی مطمئنم حتی بدون من نیز موفقیت U2 ادامه خواهد داشت. اج خوانندهی خوبی است و اینرا پیشتر هم ثابت کرده. ولی هنوز با هم کلی کیف میکنیم پس چرا جدا شویم؟
Related posts: