چه مى گویند نشان مى دهد که نباید مزاحمش شد. آخرین مصاحبه با او در سال ۱۹۷۱ بود. از آن زمان تا حالا، فقط حدود ۲۰ دیدار کوتاه و متفاوت با او ثبت شده است. خانواده اش مى گویند صحبت کردن درباره زمانى که روح موسیقى «هوش ربا» بود، ناراحتش مى کند. سید برت زیبا، مرد اول پینک فلوید.

او خود را یک الهام بخش نمى داند؛ حتى در دوران فروپاشى روحى که تحت تاثیر مواد مخدر تشدید شده بود، توانست دو آلبوم «برت» و «خنده دیوانه» را به طور انفرادى منتشر کند؛ دو آلبومى که مثل تابلوى «مزارع ذرت» ونگوگ، شیوایى جاودانه اى دارند.

او دیگر به نام مستعار خود در دهه ۱۹۶۰ جواب نمى دهد. حالا «راجر برت» خوانده مى شود، همان اسمى که هنگام تولدش در سال ۱۹۴۶ برایش انتخاب شد.

در یک روز داغ روى سنگفرش پیاده رو این خیابان در حومه کمبریج راه مى روم و به این فکر مى کنم که آیا با احترام با من برخورد خواهد کرد؟ وقتى «نیکى هورن» در دهه ۱۹۸۰ پشت در خانه او رسید، برت گفت:

«سید الان نمى تواند با شما صحبت کند.» البته این جواب در نوع خودش حقیقت داشت. اما من مى توانم با او به عنوان راجر صحبت کنم نه سید. بپرسم آن طور که مى گویند هنوز نقاشى مى کند؟ مى توانم سلام خیلى ها را به او برسانم که قبل از تبدیل شدن به سید، مى شناختندش.

دو خانم خانه دار در خیابان به من گفتند جواب صبح به خیر آنها را وقتى بیرون مى رود تا «دیلى میل» را بخرد، نمى دهد. آنها ندیدند غیر از خواهرش، فرد دیگرى به او سر بزند. حتى هیچ کارگرى آنجا نمى رود. اما آنها نمى دانند که من هم باید شانس خود را امتحان کنم.

پس از مسیر شنى مى گذرم و زنگ را فشار مى دهم اما مى بینم سیم آن قطع شده است. پرده پنجره هاى خانه کنار رفته است. راهرو کنارى با یک دروازه بلند از نگاه آدم هاى فضول مصون مانده. به در مى کوبم. بعد از دو یا سه دقیقه از پنجره به طبقه پایین نگاه مى کنم. جایى که مى شود انتظار داشت یک تلویزیون و مبل در آن وجود داشته باشد اما برت

آن را به یک کارگاه خالى با دیوارهاى سفید تبدیل کرده. چسبیده به پنجره یک مبل صورتى کهنه گذاشته اند.
صدایى از سرسرا شنیده مى شود. آیا از باغچه پشتى به داخل خانه آمده است؟ شاید علف هاى آنجا هم مى بایست کوتاه مى شدند درست مثل علف هاى ورودى. با توده علف هایى که کنار مسیر ورودى ریخته شده مى توان به این نتیجه رسید که مشغول مرتب کردن باغچه است.

دوباره در مى زنم و صداى سه گام سنگین را مى شنوم. در باز مى شود و او آنجا ایستاده است؛ خشک و سرد، بدون لباس کامل. با دستى روى دستگیره و دست دیگر روى چارچوب، کل ورودى را مسدود کرده است. به جاى خوشامدگویى، خیره نگاه مى کند. خیره مثل نگاه سال هاى «سفالو»…

سال ۱۹۸۸ شبکه هاى خبرى از نقل قول هاى «جاناتان میدز» پر شده بود؛ نویسنده اى که ۲۰ سال پیش از آن از خانه اى در کنسینگتن جنوبى دیدن کرده بود که برت و چند تن از دوستان شهر زادگاهش در آن زندگى مى کردند: «این موجود مرموز، جذاب و مشهور با افرادى در یک خانه زندگى مى کرد که از او حقیرتر بودند. هم از نظر حرفه اى و هم از نظر شخصى.» اینها را میدز روایت مى کرد:

«ناگهان صدایى ناهنجار شنیده شد که به طور مداوم تکرار مى شد. پرسیدم صدا از چیست؟ [آنها] با پوزخند گفتند سید است که دچار badtrip شده. او را گذاشته ایم داخل گنجه.»

اینها بخشى معمولى از افسانه برت بود؛ نابغه اى که با بدرفتارى دوستانش مواجه مى شد و مجبور بود اضطراب روحى غیرقابل بیانى را تحمل کند. اما بیشتر دوستانى که با او در آن خانه بودند، خیلى از این داستان ها را رد مى کنند و روزهایى دلنشین با او را به خاطر مى آورند.

«پوپاول» آن روزها را به یاد دارد: «پت تانشند معمولاً به آنجا مى آمد. میک و ماریان هم همین طور. جاناتان میدز از آن آدم هاى آویزان بود. مطمئن هستم آن حرف ها را براى این زدیم که او را از سر خود باز کنیم.»

از اکتبر سال ۱۹۶۶ سید برت در مسیر تبدیل شدن به یک ستاره گام برمى داشت. پینک فلوید کنسرتى موفقیت آمیز در تئاتر متروکه «راندهاس» برگزار کرده و مورد ستایش ساندى تایمز قرار گرفته بود.

با کنسرت هایى که برگزار مى کردند و ترانه هاى فانتزى برت، پینک فلوید به نخستین گروه موسیقى «هوش ربا» در انگلستان تبدیل شد.
غیر از اجراهاى زنده با دموهایى که ضبط کرده بودند، دنبال شرکتى براى ضبط آثار خود مى گشتند. اواخر ژانویه «جو بوید» که تجربه هایى در کار تولید موسیقى داشت، آنها را به یک استودیو برد. برت تک آهنگ «آرنولد لین» را نوشت و EMI (همان شرکتى که آلبوم هاى بیتلز را منتشر مى کرد) براساس این دموها با گروه قرارداد بست و اولین قطعه اى که خواستار تکمیل آن شد، همین «آرنولد لین» بود.

آنها در حال تبدیل شدن به ستارگان موسیقى بودند. با این وجود از اوایل آوریل برت سرزنش مسئولان شرکت هاى ضبط موسیقى را به دلیل فشارى که براى تولید آثار تجارى به او وارد مى کردند، تحمل کرد.

در اواخر آوریل، او خیلى سرحال نبود. شش هفته از انتشار تک آهنگ آرنولد لین مى گذشت و با متن بذله گو و داستان وارى که داشت، مورد توجه قرار گرفت.

۲۲ آوریل این قطعه به رتبه بیستم در جدول رسید. روز ۲۹ آوریل برت همان آهنگ را در کلوب «بویدز یوفو» مى نواخت و همان بعدازظهر براى اجراى تلویزیونى به هلند رفتند. شب دوباره به لندن بازگشتند تا ساعت سه صبح در برنامه «۱۴ ساعت رویاى رنگى» روى سن بروند که در کاخ غارمانند الکساندرا برگزار مى شد. جان لنون، برایان جونز و جیمى هندریکس هم در آن کنسرت برنامه اجرا کردند.

کنسرتى که ۱۰ هزار نفر تماشاچى داشت و ۴۰ گروه مختلف روى سن رفتند. هرج و مرج عجیبى بود و یک صفحه نمایش بزرگ که شعارهایى مانند «ویتنام یک فاجعه است» روى آن پدیدار مى شد. سید در آن کنسرت چندان عادى به نظر نمى رسید و آشفته بود. هر چند حرف هاى زیادى درباره آن برنامه زده شد اما واقعیت این است که او خسته بود، خیلى خسته.

رفتارهاى برت براى اعضاى گروهش چندان عجیب به نظر نمى رسید چون او همان آدم قبلى بود. دوازدهم ماه مه ۱۹۶۷ پینک فلوید در سالن کوئین الیزابت روى صحنه رفت. برت نسخه اولیه قطعه «نواختن امیلى را ببین» را نوشته بود تا در برنامه اجرا شود.

پینک فلوید در این برنامه نوع اولیه اى از پخش چهار لایه را به مخاطبان خود معرفى کرد، در حالى که صداهاى ضبط شده از طبیعت هم همزمان با موسیقى آنها پخش مى شد و نورى قرمز رنگ به سالن مى تابید.

همان طور که هزاران حباب صابون به داخل سالن پمپ مى شد، واترز به یکى از ناقوس ها سیب زمینى پرتاب کرد و یکى دیگر از اعضاى گروه که لباس آدمیران ها را پوشیده بود گل نرگس به جایگاه مى ریخت. این شلوغ کارى، ممنوع شدن برنامه هاى گروه در آن سالن و مقاله اى تحسین آمیز در فایننشال تایمز را به همراه داشت.

روز دوم ژوئن و پس از غیبتى دو ماهه، گروه به کلوب جو بوید بازگشت. در حالى که رفتار دیگر اعضاى گروه دوستانه بود، بوید مى گوید:

«برت فقط به من نگاه کرد. درست به چشم هایش نگاه کردم. هیچ درخششى نداشت، هیچ تلالویى… مى دانید، انگار کاملاً تعطیل کرده بود.

250px Barrett2%5B1%5D حرف هايى تازه درباره سيد برت گیلمور که در هنگام ضبط «امیلى» از فرانسه به لندن آمده بود در استودیو به دیدار دوستان قدیمى خود رفت. او مى گوید: «به نظر مى رسید که سید مرا نشناخت. او نسبت به آنچه در ماه اکتبر دیده بودم کاملاً تفاوت پیدا کرده بود.»
در ماه ژوئیه پینک فلوید مانند گروه هاى دیگر، تور خود در استان ها را آغاز کرد. اما انگار سید از مردمى که براى آهنگ هاى «امیلى» و «آرنولد» فریاد مى کشیدند، منزجر شده بود.
او در برخى برنامه ها صداى اکو را تا آخرین حد بلند مى کرد و آنقدر خارج از نت مى نواخت که سیم هاى گیتارش کش مى آمدند یا تمام شب فقط یک نت مى زد.
بعضى وقت ها در حالى که دست هایش از دو طرف آویزان بودند و گیتار به گردنش آویخته به مردم زل مى زد و دیگر اعضاى پینک فلوید مثل یک گروه سه نفره به نواختن ادامه مى دادند.

شاید برت با رفتارهاى تازه خود، قصد بیان حرفى تازه داشت. شاید دانش تجربى خود از «موسیقى لحظه» او را به مرزهاى تازه اى رسانده بود. اما در هر حال از نظر روحى به شدت بیمار بود و خودش هم این موضوع را مى دانست. چند کنسرت دیگر پینک فلوید با این شرایط برگزار شد تا اینکه مدیر برنامه هاى گروه تصمیم گرفت براى بهبود وضعیت روحى اعضا، به آنها مرخصى بدهد.

آلبوم «نى زن بر دروازه سپیده دم» روز چهارم آگوست منتشر شده بود و این زمان، بهترین فرصت استراحت به نظر مى رسید. کنسرت هاى سه هفته بعد گروه، منتفى شد و هر یک از این چهار نفر به یک طرف از بریتانیا سفر کردند.

وقتى خبرنگاران «ملودى میکر» از این موضوع مطلع شدند، آن خبر معروف در صفحه اول این نشریه قرار گرفت که: «پینک فلوید تکه تکه شد.»

دوم نوامبر ۱۹۶۷ تور کوچکى در آمریکا براى گروه تدارک دیده شد اما آنها هنوز براى قدم گذاشتن بر خاک این قاره آماده نبودند. اعضاى پینک فلوید در انتظار فضایى مانند بریتانیا بودند اما آنچه در سان فرانسیسکو دیدند، تفاوت هاى اساسى داشت. گروه هاى معروف موسیقى بلوز در آنجا برنامه داشتند که یکى از آنها گروه جنیس جاپلین بود. پینک فلوید به همراه آنها در «وینتر لند» برنامه داشت و حتى تجهیزات نورى جاپلین را هم قرض گرفت اما انگار برت از روى نقشه جغرافیایى گروه کاملاً محو شده بود.

وقتى هم شروع به نواختن مى کرد، آنچه مى نواخت کاملاً خارج از نت بود. با رفتارهاى دیگرى که برت براى وحشتناک کردن چهره خود هنگام آمدن روى سن انجام مى داد، آنها شانس آوردند که کنسرت هاى آمریکا را به خیر و خوشى پشت سر گذاشتند. برنامه بعدى آنها در شو تلویزیونى «پت بون» بود که قطعه «سیب ها و پرتغال ها» را اجرا کردند.

اما برت چهار یا پنج بار به دستور «حرکت» کارگردان برنامه بى توجه بود تا اینکه واترز نواختن را آغاز کرد. در گفت وگوى بعد از اجرا وقتى از برت پرسیدند چه مى خواهد؟ پس از سکوتى طولانى، جواب داد: «آمریکا» که این پاسخ با فریاد تعجب مخاطبان همراه شد. البته او به هیچ یک از سئوال هاى دیگر جواب نداد و ساکت ماند.
پس از پایان این تور، اعضاى پینک به فکر افتادند که فرد تازه اى را براى کمک به برت به گروه اضافه کنند. روز بعد براى اجراى برنامه به هلند رفتند و بعد از آن هم تور دیگرى در انگلستان ترتیب دادند که سه هفته طول مى کشید و جیمى مندریکس، آمن کورنر، The Nice و The Move هم با آنها بودند و براى هر شب ۱۷ دقیقه برنامه داشتند.

هر چند برت کوشش زیادى کرد تا با گروه همراه باشد اما بعضى از شب ها نمى توانست هیچ کارى روى سن انجام دهد و به همین دلیل «دیو اولیست» از گروه The Nice در کنار اعضاى پینک فلوید روى سن مى رفت. یک بار هم مجبور شدند جلوى او را بگیرند تا با قطار فرار نکند.

در طول پاییز ۱۹۶۷ برت گاه و بیگاه قطعه هاى تازه اى مى نواخت، اما دلبستن به آنها براى اعضاى گروه مثل دلبستن به باران هاى بهارى بود. پینک فلوید در طول کریسمس در حال تلوتلو خوردن از این ضربه بود تا اینکه سه عضو دیگر، تصمیم تازه اى گرفتند. آنها از دیوید گیلمور دعوت کردند براى نواختن لید گیتار و خواندن ترانه ها به آنها بپیوندد تا برت بتواند هر کار مى خواهد روى صحنه انجام دهد.

نیک میسن (گروه) پیغام را به گیلمور رساند و او از سوم ژانویه ۱۹۶۸ به آنها پیوست و یک هفته تمرین کرد تا براى کنسرت ها «سوهو» آماده شود. چهار برنامه دیگر به همین ترتیب برگزار شد که برت در آنها حضور کم رنگى داشت اما تصاویر ویدیویى بر جا مانده از آن زمان نشان مى دهد او خوشحال تر از قبل بود. با این وجود گیلمور مى گوید:

«در واقع او بسیار غم زده بود.» روز بعد از پنجمین اجرا این چهار نفر [واترز، گیلمور، رایت و میسن] سوار ماشین شدند که یکى از آنها (هیچ یک به یاد نمى آورند کدامشان) پرسید: «سید را هم مى بریم؟» یکى دیگر جواب داد: «خدا لعنتش کند.» از همان روزها بود که برت همراه با پینک فلوید روى سن نرفت. آنها به سوى شهرت و شانس پیش مى رفتند و به قول واترز: «برت، مرغى بود که تخم طلا گذاشت.»

اما اعضاى گروه به جاى پذیرفتن ریسک حضور او روى صحنه، ترجیح مى دادند برت در کنارشان نباشد. البته او همچنان در تمرین ها و برنامه هاى پینک حاضر مى شد. اما زمان جدایى فرا رسیده بود.

واترز به خاطر مى آورد: «فکر مى کنم در کنسرت کالج ایمپریال بود که با گیتارش برگشت که برود و با لحنى کاملاً جدى گفت با ما روى سن نمى آید.» در کنسرت بعدى در میان تماشاچیان و درست مقابل سن ایستاد و تمام مدت به دیوید گیلمور خیره ماند. حالا او مى بایست به تماشاى دوستان دبیرستان خود بنشیند که آنچه را به آنها آموخته بود، اجرا مى کردند.

شرایط مالى برت هنوز خراب نشده بود، چون درآمد حاصل از انتشار اولین آلبوم گروه همچنان ادامه داشت. بین ماه مه و ژوئن ۱۹۶۸ دوستان قدیمى، برت را چندین بار به استودیو Abbey Road بردند و سعى کردند نوازندگان دیگرى را در کنار او قرار دهند تا بتواند کار خود را دنبال کند اما چیز زیادى از او درنیامد. انگار کاملاً از این دنیا جدا افتاده بود. بعضى وقت ها فراموش مى کرد گیتار خود را به استودیو ببرد و تجهیزات صوتى استودیو را هم مى شکست، گاهى اوقات حتى نمى توانست مضراب را در دست نگه دارد.

بهار ۱۹۶۸ راجر واترز با یک روانپزشک به نام «ر.د.لینگ» صحبت کرد اما برت حاضر نشد پیش او برود. چند ماه بعد ضدیت او با درمان روحى کمتر شد و «گال» [یکى از هم خانه اى هاى او] به لینگ تلفن زد و وقت گرفت «پو» هم یک تاکسى خبر کرد اما وقتى تاکسى مقابل در خانه رسید و تاکسى متر در حال شماره انداختن بود برت حاضر نمى شد از خانه خارج شود.

از پاییز ۱۹۶۸ تقریباً بى خانمان شده بود و محل ثابتى براى زندگى نداشت. گاهى اوقات به کمبریج برمى گشت و به خانه مادرش «وین» مى رفت. او هم سعى در تشویق برت براى رفتن پیش دکتر داشت اما موفق نمى شد. سید گاهى اوقات نیمه هاى شب به خانه دوستان خود سر مى زد.

اواسط دهه ۱۹۷۰ «انجمن بزرگداشت سیدبرت» تشکیل شد تا به دلیل غیبت او از دنیاى موسیقى با وجود تغییر مسیرى که در آن ایجاد کرده بود، از این آهنگساز قدردانى کرده باشد. اما برت هنوز کاملاً ناپدید نشده بود. دیده مى شد و دوستان قدیمى، او را با همان رفتارهاى عجیب و غریب مى دیدند.

سال ۱۹۷۶ موسیقى پانک راک به اوج خود رسیده بود و مرکز اصلى تجمع این گروه ها استودیو Road بود. «مالکوم مک لارن» و «جمى رید» از گروه «سکس پیستولز» به سراغ برت رفتند تا اولین آلبوم آنها را منتشر کنند. اعضاى گروه «دامند» هم با همین امید براى دومین آلبوم خود به سراغ او رفتند اما جوابى نگرفتند.

سال ۱۹۸۱ برت که دیگر هیچ کارى در لندن نداشت به خانه جدید «وین» در کمبریج بازگشت. از آن زمان تاکنون فقط چند خبر دست اول از او به گوش رسیده است. «وین» بر این باور بود که پسرش باید خود را مشغول نگه دارد. به همین دلیل مادر راجر واترز براى او یک شغل باغبانى پیدا کرد که در خانه دوستان ثروتمندش بود. برت از این کار استقبال کرد اما در یک روز توفانى وقتى وزش بادهاى شدید آغاز شد، وسایل باغبانى را به زمین انداخت و به خانه رفت. از این دوران خودش را «راجر» مى نامید. در سال ۱۹۸۲ وضعیت مالى اش بهتر شد و به همین دلیل به لندن بازگشت اما این بار دیگر شهر لندن را دوست نداشت و نداى میل به آزادى را از درون خود دنبال کرد و دوباره پشت در خانه مادرش رسید و لباس هاى کثیف خود را همان جا پشت در گذاشت.

* تیم ویلیس در این مقاله مطالبى از کتابى را که درباره سید برت نوشته است، در کنار هم قرار داده است.

 

bild Syd Barret حرف هايى تازه درباره سيد برت از دورانى که سید برت به خانه مادرش رفت، خودش را «راجر» مى نامید. در سال ۱۹۸۲ وضعیت مالى اش بهتر شد و به همین دلیل به لندن بازگشت اما این بار دیگر شهر لندن را دوست نداشت و نداى میل به آزادى را از درون خود دنبال کرد و دوباره پشت در خانه مادرش رسید و لباس هاى کثیف خود را همان جا پشت در گذاشت.

 

نحوه آخرین بازگشت او به کمبریج براى خانواده اش به معناى «فریادى در طلب کمک» بود. برت هم مقابل کمک خانواده پذیرفت به بیمارستان روانى «فولبورن» مراجعه کند؛ هر چند همیشه درباره او گفته مى شود که ذهنى «عجیب و غریب» داشت، نه ذهنى بیمار. برت رفت و آمد خود را به بیمارستان فولبورن ادامه داد و به عنوان بیمارى سرپایى به آنجا مراجعه مى کرد. اما هیچ وقت بسترى نشد و پزشکانش مصرف دارو را به طور مداوم تجویز نکردند.

البته او شیوه درمان دیگرى را هم آزمود. اوایل دهه ۱۹۸۰ به مدت دو سال به انجمن خیریه «گرین وودز» مراجعه مى کرد. خانه اى که ماواى روح هاى سرگردان بود و با روش هاى درمانى گروهى به بیماران کمک مى شد. برت از این شیوه خوشحال به نظر مى رسید اما بالاخره باز هم همان راه آشنا را در پیش گرفت و به خانه بازگشت. «وین» که با زیاد شدن سن، هر روز نحیف تر مى شد از دخترش «رز» و شوهرش «پل برن» خواست در کنار آنها زندگى کنند.

به گفته مادر واترز درخواست مادر برت به این دلیل بود که «از انفجارهاى روحى سید وحشت داشت.» بیمارى روانى که افراد مبتلا به آن در برقرارى ارتباط اجتماعى مشکل پیدا مى کنند و در بعضى موارد صحبت کردن برایشان مشکل است. شیوع این بیمارى هم در فرد بیمار خیلى سریع اتفاق مى افتد.

بعضى ها مى گویند: برت دچار سندرم آسپرگر بود. اما آنچه مشخص است نشان مى دهد او نمى توانست حواس خود را درباره مسائلى که برایش حیاتى نبودند، متمرکز نگه دارد. برت در خانه مادرش خرگوش و گربه نگه مى داشت، اما چون خیلى وقت ها فراموش مى کرد به آنها غذا دهد، این حیوانات به خانه هایى منتقل مى شدند که وقت بیشترى براى نگهدارى آنها داشتند. از آن به بعد تنها برخوردهاى اجتماعى او به خواهر و مادرش محدود شد و فروشندگانى که براى خرید به مغازه آنها مى رفتند.

تنها افراد دیگرى که با آنها ارتباط داشتند، پزشکان بیمارستانى بودند که به دلیل بیمارى زخم معده هنوز هم به آنجا مراجعه مى کنند.پل برن شوهرخواهر او به خاطر مى آورد او نقاشى را دوباره از سر گرفت:

«زندگى خیلى خیلى ساده اى داشت اما نه منزوى. فکر مى کنم «منزوى»کلمه اى است که بار احساسى دارد شاید بهتر باشد بگوییم او از زندگى خود آن طور که مى خواهد لذت مى برد نه آن طور که دیگران در نظر دارند.»

همین طور که سال ها از پى هم مى آمدند، اخبار کمترى از سید برت به گوش مى رسید. او سکه جمع مى کرد و آشپزى یاد مى گرفت. در سال ۱۹۹۱ وقتى مادرش مرد، همه یادداشت هاى روزانه و کتاب هاى هنرى خود را پاره کرد و حصار و شاخه درختان باغچه خانه را شکست اما به مراسم تدفین نرفت چون نمى دانست چه کارى باید انجام دهد.

او همچنان یادداشت هاى روزانه خود را مى نوشت و نقاشى مى کرد؛ تابلوهایى با ابعاد بزرگ. اما هرکدام را که به نظرش خوب نمى آمد پاره مى کرد. بقیه تابلوها را هم رو به دیوار به هم تکیه مى داد.

بعضى وقت ها موفق نمى شد تابلوها را کامل کند چون هواداران افراطى او از روى حصار پشتى خانه داخل مى شدند و قلم موى او را که در حیاط مانده بود مى دزدیدند. در سال ۱۹۹۸ بیمارى تازه اى سراغش آمد و به دیابت B دچار شد. به همین دلیل رژیم دارویى و غذایى خاصى به او تجویز شد که نمى توانست همیشه به آن وفادار بماند. نتیجه رعایت نامنظم رژیم دارویى این بود که بینایى او آرام آرام ضعیف شد.

برت در سال ۲۰۰۱ به خواهرش یکى از تابلوهاى نقاشى خود را در کریسمس هدیه کرد و ژانویه سال بعد به مناسبت روز تولد خود از رز یک دستگاه استریو جدید هدیه گرفت. او هنوز دوست دارد به ترانه هاى رولینگ استونز، بوکر- تى و قطعه هاى کلاسیک گوش کند.

هرچند علاقه اى به شنیدن آلبوم «بهترین هاى پینک فلوید» از خود نشان نداده که در آن سال منتشر شد، اما همراه با خواهرش به تماشاى مستندى نشست که BBC همزمان با انتشار آلبوم، درباره او پخش کرد. او از شنیدن آهنگ «امیلى» سر شوق آمد و با دیدن چهره «مایک لئونارد»، صاحب کار قدیمى خود از او به عنوان یک معلم یاد کرد اما در نهایت، فیلم را کمى «پرسروصدا» دانست.

•آقاى برت؟
بله.
صدایش عمیق تر از ترانه هاى ضبط شده اش است و کمى شل تر از آنچه در مصاحبه تلویزیونى سال ۱۹۶۷ بود. سرسراى پشت سر او، تمیز اما خالى از هر وسیله اى است. من نام یکى از افراد نزدیک به او را مى آورم که از کودکى همدیگر را مى شناسند. مى گویم که او چند هفته دیگر به کمبریج مى آید: آیا برت دوست دارد او را ببیند؟
نه.
ایستاده و زل زده. کم تر از من دست پاچه به نظر مى رسد که او را با یک زیرشلوار مى بینم.
•خب، همه چیز روبه راه است.
بله.
•هنوز نقاشى مى کشید؟
نه. من هیچ کارى نمى کنم. (راست هم مى گوید چون ایستاده و با من صحبت مى کند.) فقط به این اطراف نگاه مى کنم براى وقت رفتن.
•براى وقت رفتن؟ مى خواهید از اینجا بروید؟
خب، قرار نیست همیشه اینجا بمانم.
چند لحظه سکوت کرد و ناگهان حرکتى به نشانه خداحافظى انجام داد و در را بست.

من هم به سرنوشت افراد قبل از خودم دچار شدم. به این فکر مى کردم که منظورش از «قرار نیست همیشه اینجا بمانم» چه بود. منظورش این بود که یک روز این خانه را ترک مى کنم؟ یا اشاره اى بود به سرنوشتى که در انتظار همه ماست؟ یا نشانه اى بود از اینکه با کارى جدید به دنیا بازمى گردد؟ مسیر ورودى را طى کردم و به ماشینم رسیدم. روى یک کاغذ یادداشتى نوشتم که امیدوار بودم مؤدبانه باشد:

«آقاى برت عزیز، متاسفم که مزاحم شما شدم. فرصت نشد توضیح دهم، در حال نوشتن کتابى درباره شما هستم…» شماره تماس خودم را نوشتم و بازگشتم تا یادداشت را جایى بگذارم. وقتى به ورودى نگاه کردم، دیدم مشغول کندن علف هاى هرز باغچه است.
•سلام. یادداشتى براى شما نوشتم.

ها. (این را گفت اما سرش را بلند نکرد و همین طور ریشه ها را به پشت سر پرتاب مى کرد.)
•مى توانم این را پیش شما بگذارم.

سرش را بلند کرد و مستقیم به چشم هایم زل زد. جوابى نداد شلوارکى خاکى رنگ پوشیده بودو دستکش هاى باغبانى به دست داشت که به نظر نمى رسید مناسب گرفتن یادداشت باشد. در فکر بودم که شاید بهتر باشد یادداشت را روى فرقانى بگذارم که آنجا بود.

•یادداشت را به جعبه نامه ها بیندازم؟
فکر نمى کنم کارى باشد که با من داشته باشید.

در حالى که از پیش او مى رفتم، گفتم «روز خوشى داشته باشید. خداحافظ.» او جوابى نداد و دیگر هیچ چیز درباره اش نشنیدم.
* تیم ویلیس در این مقاله مطالبى از کتابى را که درباره سید برت نوشته است، در کنار هم قرار داده است.
منبع: آبزرور، ۶ اکتبر ۲۰۰۲

منبع:روزنامه شرق

این مطلب را به اشتراک بگذارید:
cloob حرف هايى تازه درباره سيد برت viwio حرف هايى تازه درباره سيد برت twitter حرف هايى تازه درباره سيد برت facebook حرف هايى تازه درباره سيد برت google buzz حرف هايى تازه درباره سيد برت google حرف هايى تازه درباره سيد برت digg حرف هايى تازه درباره سيد برت yahoo حرف هايى تازه درباره سيد برت

هیچ مطلب مرتبطی وجود ندارد