exodus Bob Marley1 198x300 باب مارلى از زبان خودش:پريشان گويى يك روح تب دار

خیلى خسته ام. احساس مى کنم دیگر دارم به آخر مى رسم. آمدنم به باواریا چندان فایده اى نداشت. دکتر آسیلز هم گفته که دیگر امیدى نیست. اما … مگر مى شود؟ امیدى هست. مى دانم که هست. ما زنده ایم. حتماً بعدش هم مى میریم. اما زندگى مان ابدى خواهد بود. من دارم جوانى ام را مى دهم. به کى؟ … به همانى که بهم داد. به روح بزرگ زندگى. ودیعه یک خواننده روحش است. نفسش است. زندگى اش است. زندگى ابدى. نمى توانم باور کنم یک آدم بمیرد. بمیرد و تمام بشود … نه …

مى گویند سرطان است. سرطان شست پا! مسخره تر از این وجود ندارد! درد دارد دیوانه ام مى کند. مى گویند یک چیزى دود کن. از همین علف ها! علف؟ … خیلى ها مى کشند. اما نمى توانند چیزى را تجربه کنند. وقتى مخدر مصرف مى کنى روحت آلوده اش مى شود. در واقع یک جورهایى روحت را از تو مى گیرد. روح آن روح تو مى شود. روح شیطان … روحى که در تو جا خوش مى کند. مى گویم باید به طبیعت رفت و خوب نگاه کرد.

فقط نگاه کرد و به صداها گوش داد. کافى است گوش هایت را باز کنى. صدایش را خواهى شنید. روح طبیعت را مى گویم. باید به طبیعت پا بگذارى. آتش روشن کنى. بگذارى شعله بکشد. این عشق است که دارد شعله مى کشد. من صبح ها راه مى روم. زیاد هم راه مى روم. در خیابان هاى جامائیکا فقط باید راه بروى. راه بروى و نگاه کنى. اینجا زمین مى خندد. گرسنه هم که باشى همیشه چیزى براى خوردن هست. در مسیر باید ایستاد و از آن غذاهاى خوشمزه محلى خورد.

جامائیکا جاى خوب و کوچکى است. جامائیکا عشق من است. سراسرش را گشته ام، دیده ام. ما باید پیش برویم. باید مسیرمان را تغییر بدهیم. غرب دارد رو به ویرانى مى رود. ما نباید اما آلوده بشویم. مى خواهم فریاد بزنم. آى مردم … همدیگر را دوست بدارید.

جامائیکا را دوست بدارید. خوب تر که فکر مى کنم مى بینم آخر چقدر جنایت؟ چقدر خشونت؟ آه… همه اش گردن این قوانین مسخره است. این قوانین بشرى که باعث جرم و جنایت و خشونت مى شود. خب … راستش نمى دانم. تو اما مى دانى من چه مى خواهم بگویم. تنها قانونى که قانون است، قانون زندگى است. قاموس زنده بودن. قانون چگونه زیستن. نمى خواهم مثل یک سیاستمدار حرف بزنم.

مى خواهم فقط از راستى بگویم. پایم تیر مى کشد. بچه تر که بودم دلم تیر مى کشید. از وقتى به دنیا آمدم، یادم نمى آید کى … مغزم دیگر کار نمى کند … یکى از همین دکترها بود که گفت سرطان زده به ریه ام، به مغزم … اما نه … من هنوز هم مى توانم بشنوم.

صداى الهام الهى را مى گویم. نت هاى موسیقى هنوز هم با من حرف مى زنند. همیشه با من حرف زده اند. حتى وقتى در گهواره بودم و مامى با آن صداى زیر و محزونش لالایى مى خواند. دلم براى پدرم تنگ شده. الان کجاست یعنى؟ دلم مى خواست پیشش بودم.
همیشه دلم خواسته پیشش باشم. همه اش تقصیر آن خانواده پولدار کوفتى اش است. نوروال مارلى، افسر نیروى دریایى انگلیس، آخر این قدر بى عرضه! اما نه … مرد بزرگى است. فقط کم پیش ما مى آید … کم به ما سر مى زند. همین است دیگر … فقر. هیچ وقت ما را نپذیرفتند.

هیچ وقت نگفتند نوه اى هم دارند. آدم ها چطور مى توانند اینقدر نامهربان باشند؟
آمدن هاى پدر همیشه مثل ملاقات هاى کوتاه یک زندانى با خانواده اش بوده. انگار همیشه زندانى ترس و بزدلى اش بوده! اما … پدر آدم بزرگى است. دلم مى خواهد پیشش بودم. همیشه دلم خواسته. کمتر بود تا موفقیت هاى من را ببیند. اما مى دانم همیشه به من فکر مى کرده.

این را یک بار خودش به من گفت. همان وقت که تازه کارم را شروع کرده بودم … شاید هم بعدترش بود. مغزم داغ کرده. پایم هم همین طور… گزگز مى کند. دکترها مى گویند به خاطر فوتبال است. اما مگر مى شود؟ پس همه فوتبالیست ها باید مرده باشند تا حالا!

فوتبال… فوتبال… چقدر دلم مى خواهد یک بار دیگر توى زمین بدوم. همیشه فوتبال را دوست داشتم. مثل خیلى چیز هاى دیگر. مثل گیتارم… گیتارم… آخ گیتارم. فقط اوست که آرامم مى کند. وقتى ساز مى زنم همیشه یک چیزى الهام مى شود. همیشه ساز مى زنم و مى نویسم. شاید هم مى نویسم و ساز مى زنم. البته مى توانم ساز بزنم ولى ننویسم یا اینکه بنویسم ولى ساز نزنم! ولى جور درنمى آید…

اگر بخواهى یک ترانه بگویى بهتر است بشینى و انگشتانت را روى سیم هاى بلغزانى. آن وقت است که کلمات خودشان مى آیند و از نوک قلمت روى کاغذ مى لغزند.
مثل توپى که زیر پاى آدم مى لغزد.هیچ نتوانستم از علاقه ام به فوتبال بکاهم. همیشه این دو تا کنارم بودند. انگار من دو نفر بوده ام!

خوب تر که فکر مى کنم، مى بینم همین فوتبال شد بلاى جانم… اما نه. من که پشیمان نیستم. هیچ وقت پشیمان نبوده ام. اما چرا این جورى شد؟ فرانسه بودیم. با گروهمان. چقدر زدیم و خواندیم. پاریس جاى خوبى است. اما کشورم جامائیکا… زنده باد جامائیکا! هه… لباسمان چه رنگى بود؟ تو تیم روزنامه نگار هاى فرانسوى بودیم.

چه بازى اى بود… اما خب سانحه است دیگر هر کسى یک جور باید برود. من هم این طورى. اما چه کسى گفته که من مى روم؟ مگر خوب نشده بود؟ آن همه دارو، آن همه درمان… اصلاً کى برگشت؟ کجا بودم؟ تنها بودم؟ نه… آمریکا بود. صحنه و ساز و آواز… مثل همیشه مثل تمام عمرم. مثل نوجوانى ام. مثل ۱۶ سالگى تو کینگ استون. وقتى اولین ترانه ام را خواندم این را دیگر خوب یادم است. «dudge Uot» بود. دهه۶۰ … یادش به خیر… غش کردم. اما کجا؟ سنترال پارک بود. نیویورک. داشتم راه مى رفتم. مثل همیشه فقط باید راه رفت.

یک خیابان عریض، خش خش برگ ها، البته اگر برگى از درخت بخواهد جدا شود تا زیر پا هاى رهروان خرد و پاره پاره شود! سپتامبر بود. هواى ابرى… ابر ها را دوست دارم. مخصوصاً وقتى شکلشان عوض مى شود! چقدر سبک اند. راحت اند. وقتى مى گیرند، روحشان یعنى، مى گریند. دلم مى خواهد گریه کنم. نه براى خودم. نه براى شست پایم! نه براى ریه ام که درب و داغان است. نه براى مغزم که دارد کم کم تمام مى شود… براى مردمم. براى کشورم. براى همه آنها که مى فهمند.

براى سیاسیونى که مى خواهند جامائیکا را به لجن بکشند. همیشه یک چیزى هست که آدم را به لجن بکشد. مثل همین بیمارى کوفتى… مگر نگفتند که خوب شده؟ فکر کنم آخرى بود. ۲۳ سپتامبر [۱۹۸۰]. عجب کنسرتى بود! کاش روى صحنه بمیرم! نه مى خواهم بروم خانه… از آمریکا خسته شده ام. از سفر خسته شده ام. مى خواهم بروم جامائیکا… فقط جامائیکا!
همیشه در سفر بوده ام. این همه اجرا. چه شب هایى!!! چه آدم هایى که نیامدند! پسر… پرنس چارلز یادت است؟ کجا بود؟ همین اواخر بود انگار… آرى در زیمبابوه! کى فکرش را مى کرد؟ یا آن یکى… چهار، پنج سال پیش بود… لس آنجلس… چه جماعتى! چقدر آدم آمده بود. روى میز ها رفته بودند. بیتلز هم بود. جورج و ر

ینگو، باب دیلن هم بود.

آن بازیگر… جک نیکلسون. آرى عجب شبى پسر!
بعدش جامائیکا. بعدش روزنامه ها با آن تیتر هاى ریز و درشت. بهم مى گفتند پیامبر راستا. مى گفتند متصوف. هنرمند انقلابى. مرد رویایى. اما اینها همه اش حرف است. مگه من چه کار کردم؟ من پیشرفت موسیقى را دوست دارم. پیشرفت موسیقى مان را. به خدا هر کارى برایش کردم. همه چى را کاویدم. زیر و رو کردم. یعنى همه مان… چه قدر تلاش کردیم تا پیشرفت کنیم. بى پولى. بدبختى. تحقیر. دورنگى. دعوا. همه چى… تا به اینجا رسیدیم.

joe sia bob marley%5B1%5D باب مارلى از زبان خودش:پريشان گويى يك روح تب دارولى باید رشد کرد. باید قد کشید. هه… گفتم قد کشید. نه اینکه دراز شوى پسر! براى همین است که مردم هر روز با ترانه اى جدید مى آیند. موسیقى باید براى همیشه ادامه حیات بدهد. باید جهان سوم، جهانى بشود. ما اول خودمان بودیم. من و بانى و پیترتاش. خوب مى زدیم. شدیم محبوب همه.

چه قدر کنسرت دادیم. اینجا، آنجا، همه جا. یادش بخیر… بى بى سى هم کارهایمان را پخش کرد. چه ذوقى مى کردیم! هنوز هم ذوق مى کنم. مثل بچگى هایم. مثل ۱۶ سالگى… مثل اولین بارى که اولین ترانه ام را گفتم. مثل اولین بارى که اولین آهنگم را ساختم. مثل هر اولینى… مثل وقتى ریتا را دیدم. مثل ازدواج مان. دختر خوبى است… همیشه خوب بوده.

همیشه پا به پایم آمده… هه! چه قدر تعجب کرد وقتى بهش گفتم: هى دختر… بدگروه ما مى آیى؟ خیلى ذوق کرد. مى دانم که ذوق کرد. این را از چشمانش خواندم. شاید هم از دستانش که مى لرزید. همیشه بوده. حتى وقتى بانى و پیتر جا زدند و جدا شدند و گروه جدید را راه انداختیم. آن برادرها هم آمدند. برادران بارت. عجب باس و درامزى مى زدند! ریتا بک و کال هم خوانده. همیشه خوانده… ریتا… فقط نخوانده. همیشه بوده. چه قدر خوب که هست.

مثل آن روز. آن روز که حمله کردند. مردان مسلح. مردان ادوارد سیگا. هواخواهان رهبر مخالف ها… کى بود؟ نوامبر؟ نه دسامبر. ۳ دسامبر… تاریخ ها چه خوب یادم مانده. همیشه یادم مى ماند. همه چى باید یادم بماند! حالا حالاها با این حافظه کار دارم. سه تا تیر… شاید هم بیشتر. من و ریتا و مدیر برنامه مان. نمردیم! هنوز هم زنده ایم. اما آنها شلیک کردند. ترسیده بودیم… همیشه ترسى هست. ترس از مردن. ترس از خراب شدن. ترس از اجراى بد.

ترس از ترانه مزخرف. ترس از کر شدن! من به خشونت اعتقادى ندارم. مگر مى شود انسان بود و خشن هم بود. باید فقط نگاه کرد. باید دید تا یقین کرد. باید فهمید. من براى آنهایى که نمى دانند، نمى فهمند متاسفم. ما از چى داریم حرف مى زنیم؟ وقتى ندانى رنج مى کشى.

بدانى هم رنج مى کشى. ولى بهتر است بدانى… خودم مى دانم قلبم مى تواند به سختى یک سنگ باشد. یک سنگ سخت… اما به رافت آب، به روانى و زلالى آب هم مى تواند باشد. کافى است که بخواهم. کافى است که اراده کنم. دنیا رو به نیستى نمى رود.

باید کارى کرد رو به هستى برود. باید روى هم تاثیر بگذاریم. براى جامائیکا باید جان داد.
من چه کردم؟ ما چه کردیم؟ همین اواخر بود. آوریل ۱۹۷۸. چندم ماه؟ ۲۱… نه ۲۲. آره. ۲۲ آوریل. خودشان آمدند. همین مخالف ها. همین دو حزب. همین ها که به ظاهر دشمن بودند. فقط مى خواستند جان ما را بگیرند!

مانلى، نخست وزیر و آن یکى. رهبر مخالف ها. سیگا. چه نمایشى. روى صحنه آمدند. دست دادند و بعد… همه چى تمام شد. به همین سادگى. باورنکردنى بود. بعدش چى شد؟ هیچى… نه پسر… خب، مدال صلح ملل متحد. به کى دادنش؟ خب من! مثل خیلى چیزهاى دیگر.

مثل خیلى از جوایز… اما اینها فایده ندارد. باید بالا رفت. باید پیش رفت. باید راستا بود. باید راستین بود. این همه مردمى که ادعا مى کنند پاک اند. اما لجن از سر و رویشان مى بارد. اما مهم نیست. مگه من کى ام؟ باب؟ خیلى ها مى توانند خوب باشند. خیلى ها مى توانند ادعاى خوبى بکنند.

اما تعداد کمى هستند که انتخاب مى شوند. بره زیاد است. گرگ بره نما هم! من و ما، اما اینگونه نمى توانیم باشیم. من و ما اما راستاوار زندگى مى کنیم. باید راست گفت. باید راستى را فهمید.

خسته ام… خیلى خسته. پاى راستم ذوقذوق مى کند… باز هم متاسفم براى همه براى همه آنهایى که راستى را نمى شناسند. حتى براى آنها که فکر مى کنند رستاخیزى هست. باید پذیرفت که رستاخیز امروز است. هر لحظه است. من دیگر خودم را فقط جامائیکایى نمى بینم.

من جهانى ام. باید جهانى بود. انگار تب دارم. ریتا کجاست؟ باز هذیان مى گویم؟ پریشان گویى؟ روح تب کرده؟
کاش همیشه تب کنم. صداى موسیقى را مى شنوم. مى توانم گیتار بزنم. وقتى سطرى را مى نویسم مى توانم گیتار بزنم. اینجورى بهم الهام مى شود. همیشه الهام شده. آدم به خیلى چیزها مى تواند فکر کند اما باید بخواهد که فکر کند.

مردم زیاد مى زنند. صداى زیادشان را مى شنوم. موسیقى فریاد است. موسیقى آزادى است. موسیقى فرهنگ است، سیاست است، همه چى است. موسیقى راهبر است، رهبر است. باید ریشه هاى زمینى را شناخت. وقتى پر از حسى، باید خوب بخوانى. خوب بزنى. باید حست را پرواز بدهى. واژه ها، عبارات، جملات، همه بهم مى رسند. تو باید داد بزنى. فریاد بزنى… باید با ریتم، با موسیقى، با ساز حرف بزنى. مى خواهم زندگى کنم. مى خواهم زنده باشم.

نمى خواهم بمیرم… همه اش تقصیر آن توپ لعنتى است. نه… تقصیر هیچ کس نیست. من آزادم. من آزاده ام. باید حرف بزنم. باید با یکى حرف بزنم. تند تند. رخ به رخ. باید آزاد بود. همه حق دارند آزادانه زندگى کنند. نفس بکشند. مردم باید با عشق زندگى کنند.

اگر با عشق زندگى کنى همیشه زندگى مى کنى پسر! حقیقت همینه.حقیقت… حقیقت چى؟ نمى دانم… مى خواهم ساز برنم. دیگر بسه. کاش مى دانستم تا کى مى توانم ساز بزنم. اما… اصلاً این «تا کى» مهم نیست. مهم اینه که هنوزم مغزم فرمان مى دهد. مهم اینه که هنوز هم گوش هایم نت ها را مى شنود. اما پایم… فوتبال؟ ضعیف شدم. اینهارا دکتر آسیلز مى گفت. گفت دیگر تمام. امیدى نیست. اما هست. مى دانم که هست. من زنده ام.

 

باب مارلى زنده است. اما اگر بمیرد؟ جهنم! ریتا زنده است. جامائیکا زنده است. من اما… پایم مى سوزد! مى خواهم ساز بزنم… گیتارم کجاست؟ ریتا…

منبع: شرق

این مطلب را به اشتراک بگذارید:
cloob باب مارلى از زبان خودش:پريشان گويى يك روح تب دار viwio باب مارلى از زبان خودش:پريشان گويى يك روح تب دار twitter باب مارلى از زبان خودش:پريشان گويى يك روح تب دار facebook باب مارلى از زبان خودش:پريشان گويى يك روح تب دار google buzz باب مارلى از زبان خودش:پريشان گويى يك روح تب دار google باب مارلى از زبان خودش:پريشان گويى يك روح تب دار digg باب مارلى از زبان خودش:پريشان گويى يك روح تب دار yahoo باب مارلى از زبان خودش:پريشان گويى يك روح تب دار

هیچ مطلب مرتبطی وجود ندارد